loading...
سردار- ما
فرزندان بسیجی بازدید : 71 شنبه 02 اسفند 1393 نظرات (0)

یک روز پدربزرگم برام یه کتاب دست نویس آورد، کتابی بسیار گرون قیمت و با ارزش.وقتی به من داد، تاکید کرد که این کتاب مال توئه مال خود خودته، و من از تعجب شاخ در آورده بودم که چرا باید چنین هدیه با ارزشی رو بی هیچ مناسبتی به من بده..!! من اون کتاب رو گرفتم و یه جایی پنهونش کردم!

چند روز بعد گفت کتابت رو خوندی؟ گفتم نه!

وقتی ازم پرسید چرا؟ گفتم گذاشتم سر فرصت بخونمش، لبخندی زد و رفت.

همون روز عصر با یک کپی از روزنامه برگشت. اومد خونه ما و روزنامه رو گذاشت روی میز، من داشتم نگاهی بهش مینداختم که گفت این مال من نیست امانته باید ببرمش. به محض گفتن این حرف شروع کردم با اشتیاق تمام صفحه‌هاش رو ورق زدن و سعی میکردم از هر صفحه‌ای حداقل یک مطلب رو بخونم.

در آخرین لحظه که پدربزرگ می‌خواست بره تقریبا به زور..روزنامه رواز دستم کشید بیرون و رفت.

فرداش صدام کرد و گفت :ازدواج مثل اون کتاب و عشق مثل اون روزنامه می‌مونه!

یک اطمینان برات درست می‌کنه که این زن یا مرد مال توست؛ مال خود خودت…

اون موقع هست که فکر میکنی همیشه وقت دارم بهش محبت کنم، همیشه وقت هست که دلش رو به دست بیارم، همیشه وقت هست که اشتباهاتم رو جبران کنم، همیشه می‌تونم شام دعوتش کنم. اگر الان یادم رفت یک شاخه گل به عنوان هدیه بهش بدم، حتما در فرصت بعدی اینکارو می‌کنم. حتی اگر هر چقدر اون آدم با ارزش باشه مثل اون کتاب نفیس و قیمتی…

اما وقتی که این باور در تو نیست که این آدم مال منه، و هر لحظه فکر میکنی که خوب اینکه تعهدی نداره میتونه به راحتی دل بکنه و بره، مثل یه شیء با ارزش ازش نگهداری می‌کنی و همیشه ولع داری که تا جایی که ممکنه ازش لذت ببری، شاید فردا دیگه مال من نباشه… درست مثل اون روزنامه حتی اگر هم هیچ ارزش قیمتی نداشته باشه…

و اینطوره که آدم‌ها یه دفعه چشماشون رو باز میکنن میبینن که اون کسی رو که یه روز عاشقش بودن از دست دادن و دیگه مال اونها نیست…

و این تفاوت عشـق است با ازدواج…

فرزندان بسیجی بازدید : 56 شنبه 11 بهمن 1393 نظرات (0)

عکس و تصویر زن و شوهری با کشتی به مسافرت رفتند. کشتی چند روز را آرام در حرکت ...

زن و شوهری با کشتی به مسافرت رفتند. 
کشتی چند روز را آرام در حرکت بود که ناگهان طوفانی آمد
و موج های هولناکی به راه انداخت، کشتی پر از آب میشد
ترس همگان را فراگرفت و ناخدا می گفت که همه در خطرند
و نجات از این گرفتاری نیاز به معجزه خداوندی دارد.
زن نتوانست اعصاب خود را کنترل کند
و بر سر شوهر داد و بی داد زد
اما با آرامش شوهر مواجه شد، پس بیشتر اعصابش خورد شد
و او را به سردی و بیخیالی متهم کرد
شوهر با چشمان و روی درهم کشیده به زنش نگریست
خنجری بیرون آورد و بر سینه زن گذاشت
و با کمال جدیت گفت:
آیا از خنجر می ترسی؟
گفت: نه
شوهر گفت: چرا؟
زن گفت: چون خنجر در دست کسی است که
به او اطمینان دارم و دوستش دارم
شوهر تبسمی زد و گفت: حالت من نیز مانند تو هست
این امواج هولناک را در دستان کسی می بینم که بدو اطمینان دارم و دوستش دارم!!
آری! زمانیکه امواج زندگی تو را خسته و ملول کرد
طوفان زندگی تو را فرا گرفت
همه چیز را علیه خود می دیدی
نترس! زیرا خدایت تو را دوست دارد
و اوست که بر همه طوفانهای زندگیت توانا و چیره است..
نترس

فرزندان بسیجی بازدید : 47 شنبه 04 بهمن 1393 نظرات (0)
چه بسیارند افرادی که فکر می کنند وظایف خود را به درستی انجام می دهند ولی نمی دانند چرا  هیچ گاه دیده نمی شوند؟!
 
می گویند سلطان محمود غلامی به نام ایاز داشت که خیلی برایش احترام قائل بود و در بسیاری از امور مهم نظر او را هم می پرسید و این کار سلطان به مذاق درباریان و خصوصا وزیران او خوش نمی آمد و دنبال فرصتی می گشتند تا از سلطان گلایه کنند.
 
... تا این که روزی که همه وزیران و درباریان با سلطان به شکار رفته بودند وزیر اعظم به نمایندگی از بقیه پیش سلطان محمود رفت و گفت چرا شما ایاز را با وزیران خود در یک مرتبه قرار می دهید و از او در امور بسیار مهم مشورت می طلبید و اسرار حکومتی را به او می گویید؟
 
سلطان گفت: آیا واقعا می خواهید دلیلش را بدانید؟ و وزیر جواب داد: بله .
 
سلطان محمود هم گفت پس تماشا کن.
 
سپس ایاز را صدا زد و گفت شمشیرت را بردار و برو شاخه های آن درخت را که با این جا فاصله دارد ببر و تا صدایت نکرده ام سرت را هم بر نگردان ایاز اطاعت کرد.
 
سپس سلطان رو به وزیر اولش کرد و گفت:
 
آیا آن کاروان را می بینی که دارد از جاده عبور می کند برو و از آن ها بپرس که از کجا می آیند و به کجا می روند؟.
 
وزیر رفت و برگشت و گفت کاروان از مرو می آید و عازم ری است. سلطان محمود گفت، آیا پرسیدی چند روز است که از مرو راه افتاده اند؟. وزیر گفت: نه .
 
سلطان به وزیر دومش گفت: برو بپرس. وزیر دوم رفت و پس از بازگشت گفت، یک هفته است که از مرو حرکت کرده اند.
 
سلطان محمود گفت، آیا پرسیدی بارشان چیست؟. وزیر گفت: نه.
 
سلطان به وزیر سوم گفت، برو بپرس. وزیر سوم رفت و پس از بازگشت گفت پارچه و ادویه جات هندی به ری می برند.
 
سلطان محمود گفت:
 
آیا پرسیدی چند نفرند و ... به همین ترتیب سلطان محمود کلیه وزیران به نزد کاروان فرستاد تا از کاروان اطلاعات جمع کند سپس گفت:
 
حال ایاز را صدا بزنید تا بیاید، ایاز که بی خبر از همه جا مشغول بریدن درخت و شاخه هایش بود آمد.
 
سلطان رو به ایاز کرد و گفت: آیا آن کاروان را می بینی که دارد از جاده عبور می کند؟، برو و از آن ها بپرس که از کجا می آیند و به کجا می روند.
 
ایاز رفت و برگشت و گفت کاروان از مرو می آید و عازم ری است. سلطان محمود گفت:
 
آیا پرسیدی چند روز است که از مرو راه افتاده اند ؟
 
ایاز گفت :
 
آری پرسیدم یک هفته است که حرکت کرده اند.
 
سلطان گفت:
 
آیا پرسیدی بارشان چه بود ؟
 
ایاز گفت : آری پرسیدم پارچه و ادویه جات هندی به ری می برند و بدین ترتیب ایاز جواب تمام سوالات سلطان محمود را بدون این که دوباره نزد کاروان برود جواب داد و در پایان سلطان محمود به وزیرانش گفت:
 
حال فهمیدید چرا ایاز را دوست می دارم ؟
 
نتیجه گیری:
 
چه بسیارند افرادی که فکر می کنند وظایف خود را به درستی انجام می دهند ولی نمی دانند چرا هیچ گاه دیده نمی شوند؟!
 
امروزه سازمان ها به افراد کارآفرین نیاز دارند. دوران " بله قربان گویی " گذشته است. کارآفرینی درون سازمان را مورد تشویق قرار دهید...
فرزندان بسیجی بازدید : 59 جمعه 03 بهمن 1393 نظرات (0)

در ژاپن اتفاقی بسیار مهیب و مصیبتی وحشتناک اتفاق میافتد و میلیاردها دلار خسارات و هزاران نفر کشته و زخمی می دهد، اما واکنش و رفتار عمومی به این فاجعه در جامعه ژاپن بسیار درس آموز و در واقع یک کلاس آموزشی عملی رفتارهای انسانی در برابر دنیا بود.

آرامش : حتی یک مورد سوگواری شدید یا زدن به سروصورت دیده نشد. میزان تاثر و اندوه به طور خود به خود بالا رفته بود. 

 

وقار : صفوف منظم برای آب و غذا. بدون هیچ حرف زننده یا رفتار خشن

 توانمندی : به عنوان نمونه معماری باورنکردنی خودش را نشان داد به طوری که ساختمان ها به طرفین پیچ و تاب می خوردند ولی فرو نمی ریختند.

رحم و شفقت : مردم فقط اقلام مورد نیاز روزانه خود را تهیه کردند و این باعث شد همه بتوانند مقداری آذوقه تهیه کنند.

نظم : غارتگری دیده نشد. زورگویی یا ازدست دیگران ربودن دیده نشد. فقط تفاهم بود.

 ایثار : پنجاه نفر از کارگران نیروگاه های اتمی ماندند تا به خنک کردن دستگاه ها ادامه دهند. 


مهربانی : رستوران ها قیمت ها را کاهش دادند. یک خودپرداز بدون محافظ دست نخورده ماند. دستگیری فراوان از افراد ناتوان.

آموزش : از بچه تا پیر همه دقیقا می دانستند باید چکار کنند و دقیقا همان کار را کردند.

وسایل ارتباط جمعی: در انتشار اخبار بسیار خوددار بودند. از گزارشات مغرضانه خبری نبود. فقط گزارشات آرامبخش.

وجدان : هنگامی که در یک فروشگاه برق رفت، مردم اجناس را برگرداندند سرجایشان و به آرامی فروشگاه را ترک کردند.

در دنیا هیچ چیزی به اندازه آموختن برای ساختن یک زندگی انسانی اهمیت ندارد و این آموزش از هر قوم و ملیتی می تواند باشد.


 به گزارش سرویس بین الملل « فردا »؛ جک کافتری یکی از وبلاگ نویسان شبکه خبری CNN در وبلاگ خود به این مسئله پرداخته است. او اشاره می‌کند:

غارت پدیده‌ای است که معمولا بعد از وقوع چنین حوادثی به کرات اتفاق می‌افتد. برای مثال زلزله سال گذشته هائیتی و شیلی، وقوع سیل در انگلستان در سال ۲۰۰۷ و یا حادثه کاترینا که در سال ۲۰۰۵ در امریکا رخ داد. در این حادثه‌ها بازماندگان به مانند قانون « بقاء اصلح » داروین، شروع کردند به دست درازی و قتل غارت اموال دیگران. آن ها با این تفکر که شما صاحب هر شیء بی‌صاحب هستید، هر چیزی را که می‌دیدند برای خود بر می‌داشتند.


 کافتری در ادامه گزارش خود اشاره می‌کند یکی از خبرنگاران روزنامه تلگراف از این رفتار مردم ژاپن شگفت زده شده بود. او در گزارش خود آورده بود سوپر مارکت‌های ژاپنی پس از بحران ایجاد شده، قیمت کالاهای خود را پایین آوردند. ماشین‌های حمل کالا درمناطق مصیبت زده می‌چرخیدند و بین مردم نوشیدنی‌های مجانی توزیع می‌کردند. غربی‌ها مطمئنا با دیدن این صحنه‌ها عمیقا متعجب می‌شدند.


 کافتری با اشاره به این موضوع، عنوان می‌کند برخی‌ها معتقدند، ژاپنی‌ها تحت تاثیر آموزه‌های دینی خود دست به چنین اقداماتی نمی‌زنند. اما به من نظر من چیزی مهم‌تر از این بایستی در این قضیه تاثیرگذار باشد. او در وبلاگ خود از دیگران می‌خواهد او را در جواب دادن به این پرسش همراهی کنند.


 به گزارش فردا ، وقتی توفان کاترینا به نیواورلئان رسید و سد‌ها شکسته شد، مردم آمریکا آن آمریکای دیگر را کشف کردند. آمریکایی که هالیوود درباره‌اش فیلمی نمی‌سازد. مردم دیدند که آدم هایی که مامور حفظ نظم و قانون هستند خودشان در حال بار زدن اجناس فروشگاه‌ها هستند. پلیس نمی‌توانست جلوی غارت را بگیرد چون کم نبودند ماموران پلیسی که به غارت مشغول بودند.

فرزندان بسیجی بازدید : 67 چهارشنبه 24 دی 1393 نظرات (0)

سردار -ما  

«ساکن نشو»

این جمله کوتاه مضمون یکی از سه داستانی است که استیو جابز، سال ۲۰۰۵ برای فارغ التحصیلان دانشگاه استنفورد بیان کرد. یکی از بخش های جذاب داستان سوم او، این بود:

هیچ وقت توی دام غم و غصه نیفتید و هیچ وقت نگذارید که هیاهوی بقیه صدای درونی شما را خاموش کند.

از همه مهم تر این که شجاعت این را داشته باشید که از احساس قلبی و ایمان تان پیروی کنید.

به خاطر داشتن این که بالاخره یک روزی خواهم مرد، برای من به یک ابزار مهم تبدیل شده بود که کمک کرد خیلی از تصمیم‌های زندگی ام را بگیرم چون تمام توقعات بزرگ از زندگی، تمام غرور، تمام شرمندگی از شکست، در مقابل مرگ رنگی ندارند.

حتما برای شما هم پیش آمده که ساکن شوید، زندگی برای تان تکراری شود و در حالی خلسه وار، منتظر بهترین ( یا شاید بدترین! ) اتفاق بعدی عمرتان بمانید تا شاید لااقل آن اتفاق بتواند تغییری در وضع موجود پدید آورد.

اکثر ما با سرعت نور از این حقیقت فرار می کنیم که " زندگی مان مردابی شده." اما مثل هر کاری، پذیرش وضع موجود، اولین گام برای تغییر و بهبود است. در ادامه مطلب ۵مورد را می خوانید که نشانه ای از گرفتار آمدن شما به چنگال سکون هستند، اگر این ها را دارید برای خودتان نگران شوید.

استیو جابز را بهتر بشناسید

فرزندان بسیجی بازدید : 53 چهارشنبه 24 دی 1393 نظرات (0)

معلمی با ۲۸ سال سابقه کار به اسم خانم دنا جامپ (deanna jump) یک روز رفت سر کلاس با یک جعبه کفش. جعبه‌ کفش رو گذاشت روی میز. به دانش آموزها گفت... بچه ها می خوام نمی تونم‌هاتون رو یا بنویسید یا نقاشی کنید و این‌ها رو بیارید بریزید در جعبه‌ کفشی که روی میزه. من نمی‌تونم خوب فوتبال بازی کنم

من نمی‌تونم دوچرخه سواری کنم

من نمی‌تونم درس ریاضی رو خوب یاد بگیریم

من نمی‌تونم با رفیقم که قهر کردم، آشتی کنم

من نمی‌تونم با داداشم روزی سه بار تو خونه دعوا نکنم

بچه‌های دبستانی شروع کردند به کشیدن نمی‌توانم‌هاشون… خودش هم شروع به نوشتن کرد.

نمیتونم‌ها یکی یکی در جعبه‌ کفش جا گرفت. وقتی همه‌ نمی‌توانم ها جمع شد در جعبه رو بست و گفت بچه‌ها بریم تو حیاط مدرسه… بیلی برداشت و گودالی حفر کرد و ادامه داد که بچه‌ها امروز می‌خوایم نمی‌تونم‌هامون رو دفن کنیم. جعبه رو گذاشت توی گودال و شروع کرد با بیل روی اون خاک ریختن.

سردار -ما

وقتی که تمام شد به سبک مسیحی‌ها گفت، بچه‌ها دست‌های هم رو بگیرید. خودش هم شد پدر مقدس و شروع کرد به صحبت کردن... ما امروز به یاد و خاطره‌ شاد روان “نمی‌توانم” گرد هم آمدیم. او دیگر بین ما نیست. امیدوارم بازماندگان او می‌توانم و قادر هستم روزی همانند او در تمام جهان مشهور و زبان زد شوند و “نمی‌توانم” در آرامگاه ابدی خود به سر برد. بچه‌ها وقتی وارد کلاس شدن دیدن مقداری کیک و مقدار زیادی پفک داخل کلاس گذاشته شده. وسط کیک یک مقوا بود و نوشته بود “مجلس ترحیم نمی‌توانم!” بعد از این که کیک رو خوردن، مقوا رو برداشت و چسبوند کنار تابلوی کلاس. تا پایان اون سال تحصیلی، هر کدوم از بچه‌ها که به هر دلیلی به معلمش می‌گفت: “خانم، نمی‌تونم”، در جوابش خانم دنا یه لبخندی می‌زد و اون مقوا رو نشونش می‌داد و خود اون بچه حرفش رو می‌بلعید و ادامه نمی‌داد. پایان اون سال تحصیلی شاگردان خانم دُنا بالاترین نمره‌ علمی رو در مدرسه‌ خودشون کسب کردند...

فرزندان بسیجی بازدید : 55 چهارشنبه 24 دی 1393 نظرات (0)

من راه رفتن را از یک سنگ آموختم، دویدن را از یک کرم خاکی و پرواز را از یک درخت.

بادها از رفتن به من چیزی نگفتند، زیرا آن قدر در حرکت بودند که رفتن را نمی شناختند.

پلنگان، دویدن را یادم ندادند زیرا آن قدر دویده بودند که دویدن را از یاد برده بودند.

پرندگان نیز پرواز را به من نیاموختند، زیرا چنان در پرواز خود غرق بودند که آن را به فراموشی سپرده بودند.

اما سنگی که درد سکون را کشیده بود، رفتن را می شناخت، کرمی که در اشتیاق دویدن سوخته بود، دویدن را می فهمید، و درختی که پاهایش در گل بود، از پرواز بسیار می دانست.

فرزندان بسیجی بازدید : 62 چهارشنبه 24 دی 1393 نظرات (0)

لحظه ای که در یکی از اتاق های بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه بی پایانی را ادامه می دادند. زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می خواست او همان جا بماند. از حرف های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است. در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آن ها آشنا شدم. یک خانواده روستایی ساده بودند با دو بچه. دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس می خواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش گوسفند و یک گاو است. در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود و هر شب مرد از این تلفن به خانه شان زنگ می زد. صدای مرد خیلی بلند بود و با آن که در اتاق بیماران بسته بود، اما صدایش به وضوح شنیده می شد. موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمی کرد: گاو و گوسفندها را برای چرا بردید؟ وقتی بیرون می روید، یادتان نرود در خانه را ببندید. درس ها چطور است؟ نگران ما نباشید. حال مادر دارد بهتر می شود.. به زودی برمی گردیم... چند روز بعد پزشک ها اتاق عمل را برای انجام عمل جراحی زن آماده کردند. زن پیش از آن که وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالی که گریه می کرد گفت: اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه ها باش. مرد با لحنی مطمئن و دلداری دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: این قدر پرچانگی نکن. اما من احساس کردم که چهره اش کمی درهم رفت. بعد از گذشت ده ساعت که زیرسیگاری جلوی مرد پر از ته سیگار شده بود، پرستاران، زن بی حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحی با موفقیت انجام شده بود. مرد از خوش حالی سر از پا نمی شناخت و وقتی همه چیز روبه راه شد، بیرون رفت و شب دیروقت به بیمارستان برگشت. مرد آن شب مثل شب های گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشای او شد که هنوز بی هوش بود. صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمی توانست حرف بزند، اما وضعیتش خوب بود. از اولین روزی که ماسک اکسیژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن می خواست از بیمارستان مرخص بشود و مرد می خواست او همان جا بماند. همه چیز مثل گذشته ادامه پیدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ می زد. همان صدای بلند و همان حرف هایی که تکرار می شد. روزی در راهرو قدم می زدم. وقتی از کنار مرد می گذشتم داشت می گفت: گاو و گوسفندها چطورند؟ یادتان نرود به آن ها برسید. حال مادر به زودی خوب می شود و ما برمی گردیم. یک بار اتفاقی نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب دیدم که اصلا کارتی در داخل تلفن همگانی نیست. مرد درحالی که اشاره می کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا این که مکالمه تمام شد. بعد آهسته به من گفت: خواهش می کنم به همسرم چیزی نگو. گاو و گوسفندها را قبلا برای هزینه عمل جراحیش فروخته ام. برای این که نگران آینده مان نشود، وانمود می کنم که دارم با تلفن حرف می زنم. در آن لحظه متوجه شدم که این تلفن برای خانه نبود، بلکه برای همسرش بود که بیمار روی تخت خوابیده بود. از رفتار این زن و شوهر و عشق مخصوصی که بین شان بود، تکان خوردم. عشقی حقیقی که نیازی به بازی های رمانتیک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد و شمع روشن کردن و کادو پیچی و از این جور ... بازی ها نداشت، اما قلب دو نفر را گرم می کرد.

ویدا دانشمند

فرزندان بسیجی بازدید : 58 چهارشنبه 24 دی 1393 نظرات (0)

باران به شدت می بارید و مرد در حالی که ماشین خود را در جاده پیش می راند، تاگهان تعادل اتومبیل به هم خورده و از نرده های کنار جاده به سمت خارج منحرف شد. از حسن امر، ماشین صدمه ای ندید اما لاستیک های آن داخل گل و لای گیر کرد و راننده هر چه سعی نمود نتوانست آن را از گل بیرون بکشد و به ناچار زیر باران از ماشین پیاده شد و به سمت مزرعه مجاور دوید و در زد. کشاورز پیر که داشت کنار اجاق استراحت می کرد به آرامی آمد دم در و بازش کرد. راننده ماجرا رو شرح داد و ازش درخواست کمک کرد. پیرمرد گفت که ممکنه از دستش کاری بر نیاد اما اضافه کرد که بذار ببینم فردریک چی کار میتونه برات بکنه. لذا با هم به سمت طویله رفتند و کشاورز افسار یه قاطر پیر رو گرفت و با زور اونو کشید بیرون. تا راننده شکل و قیافه قاطر رو دید، باورش نشد که این حیوون پیر و نحیف بتونه کمکش کنه، اما چه می شد کرد، در اون شرایط سخت به امتحانش می ارزید. با هم به کنارجاده رسیدند و کشاورز طناب رو به اتومبیل بست و یه سردیگه اش رو محکم چفت کرد دور شونه های فردریک یا همون قاطره و سپس با زدن ضربه رو پشت قاطر داد زد : یالا، پل فردریک، هری تام، فردریک تام، هری پل... یالا سعی تون رو بکنین... آهان فقط یک کم دیگه، یه کم دیگه... خوبه تونستین. راننده با ناباوری دید که قاطر پیرموفق شد اتومیبل رو از گل بیرون بکشه. با خوش حالی زائد الوصفی از کشاورز تشکر کرد و در حین خداحافظی ازش این سوال رو کرد : هنوزهم نمی تونم باور کنم که این حیوون پیرتونسته باشه، حتما هر چی هست زیر سر اون اسامی دیگه است، نکنه یه جادوئی در کاره ؟ کشاورز پاسخ داد : ببین عزیزم ، جادوئی در کار نیست. اون کار رو کردم که این حیوون باور کنه عضو یه گروهه و داره یک کار تیمی می کنه، آخه می دونی قاطر من کوره.

خانه مدیران جوان

فرزندان بسیجی بازدید : 57 دوشنبه 08 دی 1393 نظرات (0)

sardar-ma

فلیکس بومگارتنر اتریشی مدتی قبل ، رکورد بلندترین سقوط آزاد  جهان را شکست و در این کار به سرعت ۱۳۴۱ کیلومتر در ساعت رسید.

این نخستین بار بود که دیوار صوتی در سقوط آزاد  توسط یک انسان شکسته شد.

در سمت چپ تصویر، نقاشی فلیکس بومگارتنر را می بینید.

تصویری که او در ۵ سالگی کشید و به عنوان یک رویا به مادرش داد.

فرزندان بسیجی بازدید : 84 پنجشنبه 04 دی 1393 نظرات (0)

فلیکس باوم‌گارتنر با پرش از یک بالن آن هم از ارتفاع ۳۹ کیلومتری زمین توانست به عنوان نخستین انسان در سقوط آزاد دیوار صوتی را بشکند. پرش وی در مجموع ۲۵۹ ثانیه به طول کشید و سه رکورد بر جا گذاشت.


فلیکس باوم‌گارتنر، وزرشکار و ماجراجوی اتریشی، موفق شد به مدت ۴۰ ثانیه سرعتی بیش از سرعت صوت داشته باشد. دستگاه‌های اندازه‌گیری نشان می‌دهند که وی در این پرش متهورانه سرعتی بالغ بر ۱۳۴۲ کیلومتر در ساعت داشته است.

بدین‌ترتیب باوم‌گارتنر ۴۳ ساله نخستین انسانی است که حین سقوط آزاد توانسته است دیوار صوتی را بشکند. دستگاه‌های اندازه‌گیری همچنین نشان می‌دهند که ورزشکار اتریشی این پرش را از ارتفاع ۳۹ کیلومتری زمین انجام داده است. سرعت باوم‌گارتنر حدود ۲۶۵ کیلومتر در ساعت بیش از سرعت صوت بوده است.

موضوع جالب تر این موفقیت آن جاست که مادر ایشان پس از موفقیت پسرش یکی از نقاشی های او را که در دوران کودکیش کشیده بود در کنار عکس کنونی وی در اینترنت به معرض دید همگان گذاشت. موضوع نقاشی فلیکس همان تصویری است که امروز او آن را جامه عمل پوشانده بود ( سقوط آزاد ). نام این ایمیل هم " قدرت یک رویا " بود.

فرزندان بسیجی بازدید : 41 پنجشنبه 04 دی 1393 نظرات (0)

یکی از اساتید دانشگاه  خاطره جالبی را که مربوط به سال ها پیش بود نقل می کرد ...

چندین سال قبل برای تحصیل در دانشگاه سانتا کلارا کالیفرنیا، وارد ایالات متحده شده بودم، سه چهار ماه از شروع سال تحصیلی گذشته بود که

یک کار گروهی برای دانشجویان تعیین شد که در گروه های پنج شش نفری با برنامه زمانی مشخصی باید انجام می شد.

 

دقیقا یادمه از دختر آمریکایی که درست توی نیمکت بغلیم می نشست و اسمش کاترینا بود پرسیدم که برای این کار گروهی تصمیمش چیه؟

 

گفت اول باید برنامه زمانی رو ببینه، ظاهرا برنامه دست یکی از دانشجوها به اسم فیلیپ بود.

پرسیدم فیلیپ رو می شناسی؟

کاترینا گفت آره، همون پسری که موهای بلوند قشنگی داره و ردیف جلو می شینه!

گفتم نمی دونم کیو میگی !

گفت همون پسر خوش تیپ که معمولا پیراهن و شلوار روشن شیکی تنش می کنه!

گفتم نمی دونم منظورت کیه؟

گفت همون پسری که کیف وکفشش همیشه ست هست باهم!

بازم نفهمیدم منظورش کی بود!

اون جا بود که کاترینا تون صداشو یکم پایین آورد و گفت فیلیپ دیگه، همون پسر مهربونی که روی ویلچیر می شینه...


این بار دقیقا فهمیدم کیو میگه ولی به طرز غیر قابل باوری رفتم تو فکر ...

آدم چه قدر باید نگاهش به اطراف مثبت باشه که بتونه از ویژگی های منفی و نقص ها چشم پوشی کنه...

چه قدر خوبه مثبت دیدن...

یک لحظه خودمو جای کاترینا گذاشتم، اگر از من در مورد فیلیپ می پرسیدن و فیلیپو می شناختم، چی می گفتم؟

حتما سریع می گفتم همون معلوله دیگه !!

وقتی نگاه کاترینا رو با دید خودم مقایسه کردم خیلی خجالت کشیدم...

شما چی فکر می کنید؟

چه قدر عالی می شه اگه ویژگی های مثبت افراد رو بیشتر ببینیم و بتونیم از نقص هاشون چشم پوشی کنیم ...

یوسف عابدی

فرزندان بسیجی بازدید : 60 پنجشنبه 04 دی 1393 نظرات (0)
 
 
آخر مسابقه بود و دونده اسپانیایی می بیند که حریف کنیایی خیلی آرام می دود.
متوجه می شود که کنیایی استنباط می کند مسابقه تمام شده است.
برای همین به جای آن که یک برد غیرمنصفانه به دست بیاورد، می رود پشت حریفش و خط پایان را نشانش می دهد.
 
در مصاحبه اش گفته بود که وقتی دیدم سرعتش را کم کرد می دانستم که می توانم از او جلو بزنم و برنده باشم اما این پیروزی حق من نبود. برای همین رفتم سمتش و خط پایان را نشانش دادم و او توانست اول بشود که البته لایق برنده شدن هم بود ...
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • شهدای شاخص سال 93
    موسسه خیریه محک

    فروشگاه اینترنتی سازگار
    سردار-ما
          سردار قاسم سلیمانی    
    محل تولدروستای قنات ملک، شهرستان رابر، استان کرمان،  ایران
    تاریخ تولد۲۰ اسفند ۱۳۳۵
    ۱۱ مارس ۱۹۵۷ ‏(۵۷ سال)
    لقبحاج قاسم، سردار، ژنرال
    تابعیت ایران
    یگان‌های خدمتIRGC-Seal.svg سپاه پاسداران انقلاب اسلامی
    درجه19- Sarlashgar-IRGC.png سردار سرلشکر پاسدار
    فرماندهیفرمانده نیروی قدس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی (از سال ۱۹۹۸ - تاکنون)کرمان
    جنگ‌هاجنگ ایران و عراق
    جنگ داخلی سوریه
    حمله به شمال عراق (۲۰۱۴)
    عملیات‌های مهموالفجر ۸ (فتح فاو)
    کربلای ۴
    کربلای ۵
    تک شلمچه

    آمار سایت
  • کل مطالب : 255
  • کل نظرات : 35
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 4
  • آی پی امروز : 2
  • آی پی دیروز : 13
  • بازدید امروز : 6
  • باردید دیروز : 19
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 5
  • بازدید هفته : 35
  • بازدید ماه : 516
  • بازدید سال : 6,177
  • بازدید کلی : 45,188
  • کدهای اختصاصی

    پشتیبانی

    سال 94 خورشیدی